مرگ

تصور کن
کلبه ای مخروبه را
در دشتی به وسعت تمام سهم نداشته ی تو از زندگی
دشتی که با نور بیگانه است
در و دیواری که بوی مرگ می دهند
زوزه های باد از هر سو به گوش می رسند
پنجره مدام بر هم کوفته می شود
صدای قیژ قیژ در
شیشه های شکسته ی پنجره
افق چشمهایت که هیچ کس در آن ظهور نمی کند
هزار و یک خیال
هزار و یک امید رفته بر باد
باور کن اینجا خود مرگ است
خود مرگ


————————————-

تمام شبا و روزای خوب و بد زندگیت مثل برق از جلو چشمات میگذرن، یه نفس عمیق میکشی و هوا رو تو سینه هات حبس میکنی و تو یه آن همش رو خالی میکنی رو سر چند تا دونه شمع  و به همین راحتی 25 سال از عمرت در یه چشم به هم زدن می گذره. قدیما بزرگ شدن حس قشنگ تری داشت!